افتاب بی رمق مهرماهی میزد پس کله ام و من سیب سرخ بزرگ را توی دستم بالا میدانداختم از رقصیدن نور روی پوست کشیده ی براقش لذت میبردم که چشمم به پیرمرد افتاد. با سر نیمه طاس و عینک طبی کوچکی که درست تا انتهای ناراحت کننده ای از بینی گوشتالویش لغزانده بود دختری بر باد...
دارم Captain fantastic میبینم و از دنیا عاصیم. نه به خاطر چیزایی که از دست دادم، چیزای بزرگ و مهم. چیزای واقعا مهم.بلکه به خاطراین که به خاطر چیزی که بودیم، همیشه بد انگاشته شدیم. ابله و بی ارزش. بی سر و پاهایی که کتاب میخوندن و حرف میزدن ونمیفهمیدن دختری بر باد...